۱۳۸۷ دی ۷, شنبه
خرید ماشین در سوئد:
۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه
اتوبوسی با یک مسافر دپرس !!!!
نمی دونم مستند راز The secret را دیدید تا حالا یا نه؟! گر چه همه اون را قبول ندارم اما بعضی حرفهاش تا حدودی درسته. من شخصا راجع به خودم، هر موقع ناراحت و دپرس هستم انگار زمین و آسمان باهام لجبازی می کنند.
چندروز پیش که خیلی هم دپرس بودم. به خاطر چند ثانیه غفلت اتوبوس را از دست دادم.حدود 19 دقیقه صبر کردم واسه اتوبوس بعدی. حالا اتوبوس بعدی اومد تازه فهمیدم کارت اتوبوس را توی خونه جا گذاشتم. حدود 40 دقیقه کاملا بی هویت در سرما! فردای اون روزصبح زود، به محض اینکه اتوبوس اومد دست تو جیبم کردم تا کارت را در بیارم .خدای من کارت کجاست؟! یعنی دوباره؟!نه!نه! من که دیگه حوصله برگشتن نداشتم خودمو جریمه کردم تا 20 کرون بپردازم تا یادم باشه اینقدر بی دقتی نکنم. 20 کرون را پرداختم به محض اینکه روی صندلی اتوبوس نشستم متوجه شدم که کارت همراهمه و اون را توی جیب مخفی کاپشنم گذاشته بودم ولی یادم رفته بود.ای خدا!!!!
پس فردای اون روزاول- 7:45 دقیقه از خواب پاشدم کلاس ساعت 8:15 شروع میشه و اتوبوس ساعت 7:51 را باید بگیرم. فقط وقت کردم دست و روم را بشورم و یک موز (یکی از ارزانترین میوه های اینجا ) بندازم تو جیبم و اتوبوس را در آخرین لحظه اونهم به مدد پیرزن خیلی مسنی که خیلی آهسته داشت با کمک walker از در وسط سوار اتوبوس می شد و وقت را می کشت،بگیرم. بعد از پیاده شدن در مقصد موز را سریع خوردم ، اما یک سطل زباله توی مسیر یافت نشد تا از شر پوست موز راحت شم. اون را لای یه دستمال پیچوندم و گذاشتم توی جیب کاپشنم تا پیدا کردن سطل بعد از کلاس! کاپشن را با عجله سر کلاس در آوردم و احتمالا اتفاق ناخوشایندی در این لحظه اتفاق افتاده که من متوجه نشدم. بعد از کلاس که می خواستم اتوبوس به سمت منزل را بگیرم همه سوار اتوبوس شدن. حالا من هر چی می گردم و مطمئنم کارت را توی این جیبم گذاشتم،نمی تونم پیداش کنم و توی این گیر و دار،تنها چیزی که پیدا می کنم یک پوست موزه که یادم رفته بندازمش دور و وقتی از لای دستمال کاغذی درش میارم احساس می کنم با اون قیافه مسخره ش داره به عصبانیت من می خنده. همه مسیری را که رفتم دوباره بر می گردم و چک می کنم اما نمی تونم پیداش کنم. حالا نه پول تو جیبم دارم نه کارت اعتباری. مجبور میشم حدود 10-12 دقیقه پیاده برم تا از یه بچه ها پول قرض کنم که فرداش بهش پس دادم. اما مجبور شدم یه کارت یه ماهه دیگه به قیمت 370 کرون بخرم در حالیکه از اعتبار قبلی 11 روز باقی مونده بود :(
هنوز از حالت دپرسی در نیومدم. باید خیلی مواظب باشم. نمی دونم چرا وقتی دپرس می شم اصلا در حد صفر به وسایلم توجه دارم.
۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه
اندازه چشم؟!!!
میشه نظر شما را هم بدونم؟!!!
۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه
کشف جدید من!!!! کتاب صوتی
اومدم کشفم را تو اینترنت سرچ کنم ببینم نکنه قبل از من کسی اونو کشف کرده باشه. بیشتر از یک دقیقه طول نکشید که فهمیدم ای دل غافل
انگار که من آخرین نفری هستم که از این موضوع می دونم. منظورم کتاب صوتیه!
اما حالا درست که چند میلیون آدم قبل از من این موضوع را کشف کردند اما بی خیال
مهم اینه که لااقل حالا که وقت خوندن ندارم اسم کتاب مورد علاقه مو سرچ می کنم و در کنارش می نویسم کتاب صوتی. بعدش یه بنده خدایی که صداشو قبلا ضبط کرده کتاب را برام می خونه. چند روز پیش برای اولین بار این کار را کردم خیلی حال میده. شما هم حتما امتحان کنید!!!! این هم یک وبلگ باحال: http://audiostory.blogspot.com
۱۳۸۷ آبان ۲۱, سهشنبه
کار در سوئد = دانستن زبان سوئدی :(
فردا هیچ شرکتی به خاطر نمره به شما کار نمیده. به جای اون زبان سوئدی یاد بگیرید.
گر چه حرفش خیلی لج در بیاره اما به نظر من طفلکی راستش را گفته. توی این کشور گرچه همه انگلیسی بلدند اما
۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه
۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه
آخه چرا؟؟؟؟
۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه
کم آوردم در برابر این همه فرهنگ!
جالب بود پس گذاشتمش اینجا:
اولین روزهایی که در سوئد بودم، یکى از همکارانم هر روز صبح با ماشینش مرا از هتل برمیداشت و به محل کار میبرد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفى. ما صبحها زود به کارخانه میرسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک میکرد. در آن زمان، ٢٠٠٠ کارمند ولوو با ماشین شخصى به سر کار میآمدند.
روز اول، من چیزى نگفتم، همین طور روز دوم و سوم. روز چهارم به همکارم گفتم: آیا جاى پارک ثابتى داری؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک میکنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟
او در جواب گفت: براى این که ما زود میرسیم و وقت براى پیادهرفتن داریم. این جاها را باید براى کسانى بگذاریم که دیرتر میرسند و احتیاج به جاى پارکى نزدیکتر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند. تو این طور فکر نمیکنی؟
۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه
مکه ، عربستان، ثروت، فقر و گرسنگی؟!!!
دیروز یه نفر توی سایت یکی از دوستان من را به باد انتقاد گرفت که به مذهب توهین کردم که من حتی اگه چیزی را باور نداشته باشم بهش توهینی نمی کنم. و ثانیا اظهار داشت که مردم به بزرگترین ساندویچ دنیا در تهران حمله کردند چون امثال من معنی فقر و گرسنگی را نمی فهمیم؟ و اینکه اون افراد خوشپوش اطراف میز که حالا دیگه آوازه کارشون در همه دنیا پیچیده از فقر و نداری و گرسنگی رنج می بردند.(این دوست عزیز این افراد را گرسنه نام برد پس این عکسهایی که من اینجا می ذارم را شما اسمشو چی می ذارید؟ داستان این انتقاد را می تونید توی سایت یکی از دوستان ( اینجا ) با عنوان از ماست که بر ماست بخوانید.
حالا کاری ندارم .این انگیزه ای شد که چند تا عکس اینجا بذارم و شما مذهب و فقر را در دو کفه ترازو بذارید. من خودم هیچ نظری نمی دم چون متهم شدن به زیر سوال بردن مومنین از حوصله من خارجه! می تونید من هم آدم لامذهبی فرض کنید؟! به قول ابن سینا " در دهر چو من یکی و آن هم کافر! / پس در همه دهر یک مسلمان نبود" البته منظورم این نیست که من انسان از خود متشکری هستم اما حداقل دینم بعنوان یک چیز شخصی پیش خودمه. یه چیزی بین خودم و خدای خودم. واما عکسها :قبلش یه چیز بگم تا یادم نرفته:
به نظر شما دولت عربستان، سالیانه چقدر از طریق زائران مکه پول در میاره؟!
من اگر خدا بودم، هر سال قبله را عوض می کردم و بطور چرخشی یکی از کشورهای بدبخت آفریقا با اون همه مردم گرسنه را انتخاب می کردم تا به این طریق اندکی! پول به این کشورها تزریق بشه.
من فکر می کنم تقریبا به تعداد آدمهای روی زمین خدا وجود داره. مثلا خدای توی ذهن من میگه که خیلی دوست داره به جای این همه هزینه برای حجاج مومن و عزیز همه این پولهایی که تزریق مکه میشه بجاش فقر و گرسنگی این بیچارگان از بین بره. خدای شما چی میگه؟
۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه
فقط برای سوئدیها
بهتره سری به سایت http://kartor.eniro.se بزنید. در قسمت جدیدی که این سایت تحت عنوان Utsikt به معنی view ارائه داده، می تونیدحتی تا چند متری خونه تون را اون هم از هر زاویه ای که می خواهید تماشا کنید. من که خیلی حال کردم.
معرفی یک سایت:
۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه
آرزوهای بزرگ!!!!
تکرار می کنم ، نمی خندد. زیرا فکرهای بزرگ برای مردان بزرگ خنده دار نیست. یا فرض کنید به یک عده آدمهای معمولی بگویید که خیال دارید یک خانه پنجاه هزار دلاری بخرید و آنها هم چون فکر می کنند چنین چیزی غیرممکن است احتملا به شما بخندند. ولی اگر نقشه تان را به آدمی که در یک خانه پنجاه هزار دلاری زندگی می کند بگویید، او هیچ وقت تعجب نمی کند. او می داند که چنین چیزی غیر ممکن نیست،زیرا خودش به آن رسیده است. یادتان باشد: مردمی که برایتان آیه یاس می خوانند، خودشان تقریبا همیشه افراد ناموفقی هستند،آنها از لحاظ کارآیی بسیار معمولی اند یا در سطح پایینی قرار دارند.
به نقل از کتاب:جادوی فکر بزرگ نوشته دکتر د.شوارتز
۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه
باز هم شد خزان ...
شد خزان گلشن آشنایی
بازم آتش به جان زد جدایی
عمر من ای گل طی شد بهر تو
وز تو ندیدم جز بدعهدی و بی وفایی
با تو وفا کردم تا به تنم جان بود
عشق و وفاداری با تو چه دارد سود
آفت خرمن مهر و وفایی نو گل گلشن جور و جفایی
از دل سنگت آه
دلم از غم خونین است روش بختم اين است
از جام غم مستم
دشمن میپرستم
تا هستم
تو و مست از می به چمن
چون گل خندان از مستی بر گریه من
با دگران در گلشن نوشی می
من ز فراغت ناله کنم تا کِی
تو و نی چون ناله کشیدنها
من و چون گل جامه دریدنها
ز رقیبان خواری دیدنها
دلم از غم خون کردی
چه بگویم چون کردی دردم افزون کردی
برو ای از مهر و وفا عاری
برو ای عاری ز وفاداری
بشکستی چون زلفت عهد مرا
دریغ و درد از عمرم که در وفایت شد طی
ستم به یاران تا چند جفا به عاشق تا کی
نمیکنی ای گل یک دم يادم که همچو اشک از چشمت افتادم
تا.. کی.. بی.. تو بود از.. غم.. خون.. دل من آه از دل تو
گر چه ز محنت خوارم کردی با غم و حسرت یارم کردی
مهر تو دارم باز
بکن ای گل با من هر چه توانی ناز
هر چه توانی ناز
کز عشقت میسوزم باز
۱۳۸۷ مهر ۲, سهشنبه
نفس آخر
ای کاش نفسم بودی حتی نفس آخر
ای کاش که عشقت بود تنها هوسی در سر
ای کاش که قلب تو از جنس دلم می شد
یا ذره ای در قلبم از عشق تو کم می شد
من اون بغضم که پیش غم سر تعظیم نمیآرم
من اون ابرم که بر هیچکس به جزمرهم نمی بارم
من اون نازم که با هرکس سر صحبت نمیشینم
من اون دردم که غیر از تو کسی همدرد نمیبینم
اگر فانوس و بی نورم ... اگر دلگیر دلگیرم
من آن کوهم که جز خورشید در آغوشم نمی گیرم
اگر خوابم بدون در خواب به رویای تو بیدارم
من آن عشقم که بر هیچکس به جز تو رو نمیآرم
۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه
و انسان خدا را آفرید!!!!
۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه
مثل پائیز
نمی دونم چرا وقتی به آهنگ این سریال گوش می دم اینقدر رو من تاثیر می ذاره؟ انگار به جای گوش از قلب می شنوم!
احساس خفگی دست پیدا می کنم، نفسم وسط سینه می ایسته و نه پائین می ره و نه بالا و در این زمان خود خودم می شم، شاید یک کودک 7 ساله!، نمی تونم بگم احساس می کنم با اونها زندگی کرده ام،چون چیزی فراتر از احساسه!حسی مثل به یادآوردن، گویی در همه صحنه های سریال زندگی کرده ام و حالا با دیدن سریال مثل یک آلبوم عکس روحم به گذشته ها سفر می کنه و نوعی مرگ به سراغ جسمم می آد
همه انسانها با هر بدی و خوبی برام خاطراتشون مثل یک افسون دوست داشتنی و بخشودنی میشه ، خیلی از خاطرات گذشته به سرعت از ذهنم عبور می کنه و یکنوع غم سنگین بر وجودم چیره می شه که در عین حال ازش لذت هم می برم! احساس می کنم در خیلی از فضاها زیسته ام !
گذشته برام فضایی از تقدس میشه با رنگی خاکستری! حتی زندگی امروز هم با همه سختیها و شیرینیهاش وقتی پس از چندسال، غبار زمان روش می شینه دوست داشتنی می شه! فکر کردن به گذشته مثل حس رها شدن در فضایی لایتناهی می مونه! و شاید حسی مثل خود را به دریا سپردن!
شاید بشه گفت: زندگی غم انگیز ولی زیباست ........ مثل پائیز!
آهنگ را اینجا گذاشتم تا با هم گوش دهیم: